درخلوت خود نشسته بودم زوری
فارغ ز خیال و فکر و هر مقصودی
حاکم شده بود بس سکوتی شیرین
گربود عدم، صدای آهنگینی
نخورده می چوگویی هفت خطم
سر و فکر و دل و دستم همه مست
صدای حزن آن ساعت دیوار
همه سرمستی ام را داد برباد
بگفتا : که ای خیره سرِ سرخوشِ مست
من فریاد زنم تو گویی آهنگین است؟!
گفتم : ز چه فریاد؟ مگردیوانه شدی؟
یا که آسایش خلق را بازیچه شدی؟
هردم شنوم صدای تیک تاکت را
برهم زده خلوت دل و جانم را
آهنگ صدا،یا که فریاد، حرفی نیست !
درپشت نقاب هیچ کدام خیری نیست
اشباع شده تار و پودم همه از شر
کم کن،برسان خیر، که سخت محتاجم
گفتا: که هر تیک تاک من خیری عظیم است
اما چه سود وقتی که تعبیرش به گوش ت یاسین است ؟
دانی ز بنگاه سیبی برزمین ماوا گرفتا
علم فیزیک هم از پی اش بلوا گرفتا
هستی درختی پر ز سیب های زمان است
هرثانیه اوفتد ولی عاقل کجا هست ؟
باز کن ، بازکن پنجره اندیشه را
تا که حل گردی دراین ثانیه ها
" آزمودم عقل دور اندیش را
بعد از این دیوانه سازم خویش را "